دوست من

* ای دوست من، من آن نیستم که می نمایم،
نمود پیراهنی است که به تن دارم،
پیراهنی بافته ز جان؛ که مرا از پرسش های تو
و تو را از فراموشی من، در امان می دارد.

آن "من"ی که در من است، در خانه خاموشی ساکن است،
و تا ابد همان جا می ماند؛ ناشناس و درنیافتنی.
دوست من، من نمی خواهم هر چه میگویم باور کنی، و هر چه می کنم بپذیری؛
زیرا سخنان من چیزی جز، صدای اندیشه های تو
و کار های من چیزی جز، عمل آرزوهای تو نیستند.
دوست من،هنگامی که تو میگویی "باد به مشرق می وزد"
من میگویم آری به مشرق می وزد
زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه من در بند باد نیست، بلکه در بند دریاست؛
تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی،
و من نمی خواهم که تو دریابی، می خواهم در دریا تنها باشم.
دوست من، وقتی که نزد تو روز است، نزد من شب است؛
با این همه من از رقص روشنای نیمروز، بر فراز تپه ها سخن می گویم.
زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمی شنوی، و سایش بال های مرا بر ستارگان نمی بینی.
و من گویی نمی خواهم تو ببینی یا بشنوی. می خواهم با شب تنها باشم...
دوست من، هنگامی که تو به آسمان خودت فرا میشوی، من به دوزخ خودم فرو می شوم؛
من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی؛
شراره اش چشم هایت را می سوزاند و دودش مشامت را می آزارد.
و من دوزخم را بیش از آن دوست دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی؛ می خواهم در دوزخ تنها باشم.
دوست من، تو به "راستی" و "درستی" و "زیبایی" مهر می ورزی،
و من از برای خاطر تو می گویم که، مهر ورزیدن به این ها خوب و زیبنده است.
ولی در دلم به مهر تو می خندم.
گرچه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی؛ می خواهم تنها بخندم.
دوست من، تو خوب و هشیار و دانا هستی؛ یا نه، تو عین کمالی؛
و من با تو از روی دانایی و هشیاری سخن می گویم.
گرچه من دیوانه ام، ولی دیوانگی ام را می پوشانم. می خواهم تنها دیوانه باشم.
دوست من، تو دوست من نیستی؛
ولی من چگونه این را به تو بگویم؟
راه من راه تو نیست، گرچه با هم راه می رویم؛ دست در دست...

از کتاب پیامبر و دیوانه. جبران خلیل جیران...