هی تو!با تو هستم

وقتی که خودت می دونی این کار درست نیست چرا اصرار میکنی؟
وقتی که خودت می دونی جاش نیست که این حرفو بزنی آخه چرا بازم کار خودتو میکنی؟
وقتی که خودت می دونی که نباید این جا سکوت کرد چرا زبونت قفل میشه؟
وقتی که خودت می دونی حالت خیلی هم خوبه چرا خودتو به مریضی میزنی؟چرا به خودت
تلقین میکنی که خیلی ناخوشی؟
خوب،بگذریم.آخرش که چی؟کی می خوای یه فکر اساس کنی؟
نمیشه و نمیتونم که نشد حرف.نا امیدم و هدف ندارم و از این حرفا تا کی؟
وقتی که خودت،خودتو باور نمیکنی چطور انتظار داری بقیه حرفاتو بفهمند؟
هی گوش کن،با تو هستم!بازم که حواست پرته!باز داری خیال می بافی؟
پس کی این چیزایی رو که تا حالا بافتی می خوای ببینی؟
یه دقیقه دست نگهدار!ببین اصلا سوزنتو نخ کردی؟
بعدش هر چقدر دلت خواست بباف!