پیشترها برای خودم ابهتی داشتم.یعنی وجودم آنقدر موثر بود که
هیچکدامشان جرات نمی کرد بیاید پایین.البته،همان موقع هم از خودم
اراده ای نداشتم،اما با آن شکل وشمایل وآن لباسها،ظاهری پیدا کرده بودم
که همه شان از من می ترسیدند.مخصوصا وقتهایی که باد در لباسهایم می افتاد
حس می کردم تحرک ویژه ای دارم.ولی چیزی نگذشت که همه چیز عوض شد.آنها
کم کم فهمیدند که من برایشان خطری ندارم ودیگر حضورم را نادیده گرفتند
حالا این روزها اگر به مزرعه بیایی،می بینی که صدها کلاغ روی زمین نشسته اند
دانه های کاشته را می بلعند و کاری از دست من بر نمی آید
این برای یک مترسک یعنی :مرگ
نوشته محسن سعید السادات
خیلی قشنگ بود.خیلی از ماها مثل همین مترسک هستیم
هیچ اراده ای نداریم فقط ادعا هستیم ادعایی پوچ
که گذشت زمان و فرسودگی همین ادعا را هم از ما میگیرد
وآن وقت روز مرگ ماست.پس بیایید دست از مترسک بودن برداریم