- قاصدک باز تویی!
- چه لبت می خندد ، پس هنوز می دانی. قصه ام را باز گفتی! پیغام مرا بردی!؟! تو همانی نه ؟ همان که برایت گفتم قصه ام را! تنها تنها!
- قاصدک پس چرا ماندی !؟! با من نمی آیی ! تنها تنها! ( کاش با تو بودم .)
- چی ! سنگینم ! وزن را به همان خاک خواهم بخشید. خوب راضی شدی، من سبک می شوم.
- چی هنوز سنگینم !؟! اما من که وزن را به همان خاک دادم. سازگاری امروز با من ؟!؟!
- راز سنگینی من چیست !؟!
- آرزوهایم! آنهاکه ... همه را با تو گفتم. چیزی برایم نمانده.
- آهان! آخرین آرزویم را هنوز برایت نگفته ام. اما ... خیلی وقت است که با این آرزو هستم. دلم میخواهد که همیشه آرزویم باشد... ترا به خدا ! اجازه بده که من همین آرزو را داشته باشم ، برای خودم.
- من تمام جسمم را برای سفر با تو به خاکی بخشیدم که تو از آن بیرون آمدی. من را با خودت ببر. هجرت رکن حیات من است. هر چه تو بگویی در سفر، رد نخواهم کرد.
[ خدایا ! باز هم باید آرزوهایم را رها کنم. فقط همین از تمام زحماتم با من مانده است او را هم رها کنم !؟!؟!]
- من همانم که با آرزوهایم برای تو هدف درست کردم. قاصدک مهاجر تنها! بادسوار بی پروا ! از من نخواه که با گفتن این آرزو از لذت بودن در کنار تو محروم شوم.
[ آرزوی من ! آرزوی تک و تنهای من ! من از تو شرمنده ام . چاره ای جز این برایم نمانده است ... ]
- گوش کن قاصدک ! خوب گوش کن آخرین نجواهایم را. قاصدک ! می خواهم بگویم تا با تو بیایم. آهای قاصدک ! می خواهم بگویم تا تو با تو همسفر شوم. آهای ! با توام ، خوب حواست را جمع کن!
- تنها آرزوی باقیمانده من، من سبک وزن، من دوست دار هجرت، من همیشه تنها، من عاشق خلوت، این است که ... این است که با تو همسفر باشم در همه حال و همه جا.
[ قاصدک بی توجه می رود و از من دور می شود.]
- آهای کجا ؟!؟ پس قرارمان چه می شود؟!؟ مگر قرار نشد که با هم برویم ! چرا مرا تنها گذاشتی !؟! قاصدک! چرا نگاهم نمی کنی! برگرد ... برگرد...
[ تا کنار چشمه افتان و خیزان، گریان و التماس کنان رفتم. تا نگاهم به آیینه آبی آب افتاد. از شدت ترس وحشت کردم. من ... من ... من ، قاصدکی بودم. سبک ... رقصان ... تنها ... تنهای تنها.]