برای همیشه تو را از یاد خواهم برد
دیگر باد صبا هم تورا به فراموشی سپرده است وحاضر
نخواهد شد که قاصدک تو شود
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
صبح آمد،ولی انگار هوا روشنتر از خاموشی بود
چرا انقدر زود ،دیر می شود
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خداوندا این بازی کی به پایان خواهد رسید
عاشقانه کو به کو شهر شما را گشته ام
ولی هیچکس را بیدار وآگاه ندیدم،همه در خواب دنیا اسیرند
پرواز را در نگاه پرنده در قفس به خاطر بسپار
کاش روزی بیاید که  قلب
برای زندگی بس باشد
حتی اگر من نباشم
در هر غروبی به این بیندیش که حتما طلوعی هم بوده است
روزی که بودن به خواستن برسد
مرگ فرا خواهد رسیدچرا که مرگ چیزی نیست جز سکون
به هیچیک از شادیهایت تظاهر مکن
وخود را آنچنان که دیگران میخواهند تصور نکن که اگر
اراده ات به کار نیاید مترسکی بیش نیستی
و این یعنی مرگ
هر چه عمیق تر آرامتر
هرکسی را سر حق آموختند مهر کردندودهانش دوختند
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
......................................
این خلاصه تمام چیزی بود که در این وبلاگ بیان شد
ومورد نظر من بود.دیگه حوصله نوشتن ندارم با اینکه
تازه بخش نظرات راه افتاده ولی این دیگه آخر داستانه
چقدر مطلب از این گوش میگیریم و از گوش دیگه بیرون میدیم
زمانی میرسه که عشق هم فقط در حد یه واژه تو کتابا میاد
تو بخش اعلام ،شاید!سوال کنکور هم ،تعریف عشق بشه
اونوقت سر جلسه امتحان ،مردم تعریف عشقو از رو دست
بغل دستی می نویسن
از حرف زدن زیادی دیگه خسته شدم،همش شده حرف،حرف،شعار
در پایان فقط اینکه
به پایان هم، کمی،فقط کمی بیندیشیم