مدت ها بود که همه رفته بودند و فقط این دو سر جایشان مانده بودند
از دیدن هم دلگرم و امیدوار می شدند.گویی هرگز قصد نداشتند از هم
جدا شوند و می خواستند مقاوم و استوار بمانند.تا اینکه در یک روز
سرد پائیز،باد یکی از آنها را از جایش کند و با خود برد.آخرین برگ
به خود لرزید و خود را از بلندی درخت به سوی زمین رها کرد
(رضا رشیدی)
سلام واقعا زیبا بود.موفق باشی
:)
من نميدونم چرا توی اين صفحه جملات ديگران اجق وجق ميشه . بايد اين رو بگم که خدا اون روز جدايی رو هيچ وقت نياره لااقل برای من .چون من طاقتش رو ندارم .
Ajab Hekayatii, Safar Va Jodiii, Eshgh va Jodaiii, Kii taghatesho daare, Man ke be shakhase nadaaram. Khodavand e rahmato eshgh fekr nemikonam jodaiio baraaye kasii bekhaad.
من اينو تو داستانک همشهری خوندم ... مجذوب شدم ...آخه خيلی قشنگه ...
ممنون که به وبلاگم اومدی
موفق باشی
ببردی دلم را بدادی به زاغان
گرفتم گروگان خیالت به تاوان